load ing...

action blog

load ing...

action blog

this weblog powered by manoochehr.jamali

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۸/۱۷
    god
محبوب ترین مطالب
  • ۹۳/۰۸/۱۷
    god
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۸ مهر ۹۳، ۱۴:۴۷ - Afshin 72
    :((
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۸:۱۵ - ✘ y мσяÐέ
    :|
نویسندگان

۲۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

۰۸
شهریور

۰۸
شهریور

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی

احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان

کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت

تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک

خواست.

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک  بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند

ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود  پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

“چون  تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

۰۸
شهریور
شاید آنروز که سهراب نوشت:تا شقایق هست زندگی باید کرد

خبری از دل پر درد گل یاس نداشت!

باید اینگونه نوشت:

هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل میخک و یاس

زندگی اجباریست.

۰۷
شهریور
۰۷
شهریور
نرم افزاری مفید وقدرتمند می باشد که سرعت اتصال اینترنت شما را به میزان قابل ملاحظه ای افزایش می دهد. این نرم افزار یکی از بهترین تنظیم کننده های مودم موجود در بازار می باشد، این برنامه این امکان رابرای شما فراهم می آورد تا بتوانید با سرعت بیشتری انتقال فایل از طریق اینترنت یا شبکه های محلی را انجام داده و نیز سریعتر صفحات اینترنتی را مرور نمایید، چنانچه شما یک کاربر اینترنت با استفاده از نوع اتصال Dial-Up می باشید و از قطع شدن مرتب اتصال اینترنت و یا سرعت کم رنج می برید، با استفاده از این برنامه قادر خواهید بود به سرعت این مشکل را برطرف نمایید.

این برنامه تنها با اتصال های اینترنت از نوع Dial-Up کار نمی کند بلکه با خطوط اینترنت پرسرعت مانند DSL, ADSL, Cable, ISDN نیز کار نموده و می تواند مدت زمانی را که برای دانلود فایلهای موزیک یا فیلم بزرگ مورد نیاز می باشد را کاهش دهد.


قابلیتهای کلیدی نرم افزار PGWARE Throttle :
ایجاد تغییرات مستقیم در رجیستری سیستم و فایلهای سیستمی به منظور افزایش سرعت دانلود و آپلود از اینترنت
تنظیم خودکار تنظیمات و ایجاد تغییرات برمبنای کامپیوتر و مشخصات فنی مودم کاربر
سازگاری با تمامی مودم های Dial up, DSL, ADSL, Cable, ISDN و ارتباطات اینترنت ماهواره ای
افزایش سرعت انتقال در اینترنت و نیز سرعت شبکه داخلی برای انتقال PC به PC
واسط گرافیکی مدرن و ساده با قایلیت فراگیری آسان که تمامی تنظیمات رابسرعت تغییر می دهد
افزایش سرعت وبگردی و مرور صفحات اینترنتی
جلوگیری از قطع اتصال اینترنت و پایداری اتصال اینترنت

۰۶
شهریور
اهل اینجا نیستم !
روزگارم ابری است.
تکه نانی نایاب،
خرده هوشی مشقی،
سر سوزن ذوقی.
مادری دارم من، که فقط مادرم است!
دوستانی که پر از تزویرند.
و خدایی که عجب نزدیک است!
پشت آن پستوها، زیر آن بته نحس.
توی آبادی دور،
روی قانون هوس.

من مسلمانم.
قبله ام تکراری است.
جانمازم مرداب، مهرم تاریکی.
سقف سجاده‌ی من.
من وضو با خم ابروی اتاقم دارم.
در نمازم جریان دارد خواب، جریان دارد رنگ.
پستی از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات وجودم متجنس شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که دلم تنگ شود
که اذانش را غم، گفته باشد سر گلدسته‌ی ترس.
من نمازم را،پی تکبیرة الاحرام دلم می خوانم.
پی قد قامت صبح.
کعبه ام کنج اتاق،
کعبه ام در بستر مردی دیگر،
به خودم می خندد.

کعبه ام مثل نسیم، می‌رود باغ به باغ،
می‌رود تخت به تخت.
حجرد الاسود من بوی لجن می گیرد.
اهل اینجا نیستم.
پیشه ام نزویر است:
گاه گاهی هوسی می سازم با ننگ، می فروشم به شما
تا به آواز وجودم که در آن زندانی است
غصه تان تازه شود.
چه خیالی، چه خیالی... می دانم
دخترم بی جان است.
خوب می دانم
ماجراجویی او پنهانی است.
اهل اینجا نیستم.
نسبم شاید برسد
به دروغی در هند، به سفالینه ای از خاک " حیات"
نسبم شاید،
به زن فاحشه ای در ده بالا برسد.

پدرم پشت دوبار آمدن دلهره ها، پشت دو وهم
پدرم پشت همان بته که خود می دانی،
پدرم پشت خدایش مرده است.
پدرم وقتی مرد، آسمان ها ایستاد.
مادرم زیبا شد،
خواهرم احساس تعلق می کرد.

پدرم وقتی مرد، پاسبان ها که نبودند ولی
تک سواری به خدا می خندید.

مرد کفاش از من پرسید: چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم: تو مگر بقالی؟!!
پدرم آدم خوبی به نظر می‌آمد
همه کاری می کرد
به گمانم حالا،
در جهنم باشد.

باغ ما آن طرف رود دروغ،
باغ ما بستر تنهایی بود.
باغ ما نقطه‌ی برخورد حیات و هوس و فحشا بود.
زندگی در آن روز،
چیزی بود شبیه یک خواب.

زندگی چیزی بود
مثل یک بازی یک طرفه.

مثل احساس گناه
تکراری!!

زندگی در آن وقت حوض پر فاحشه بود.
طفل پاورچین پاورپین
دور شد کم کمک از کوچه‌ی تزویر و ریا.
پای خود را بستم،
به حیات دختری

در آن طرف کوچه ی عشق.
بوی کمپوت گلابی می داد،
لحظه ها مان زیر نور مهتاب.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان
من به جایی در همین نزدیکی
زیر این تابش درد
به تماشای خدایم رفتم.
رفتم از پله‌ی پوسیده‌ی مذهب بالا.
تا ته کوچه ی شک.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
که انگار نبود!

چیز ها دیدم در روی زمین:
کودکی دیدم هنگام دعا
دست‌هایش خم بود!

قفسی دیدم ،عشق در آن زندانی
من خدایی دیدم که پرپر می زد.
ژنده ای دیدم هنگام زنا،
به حیات همه مان
می خندید!

نردیانی دیدم
که کسی رفتن از آن بالا را،
در یاد نداشت.

دستمالی دیدم
بوی خون می داد.

شاعری دیدم که حیاتش کج بود!
من الاغی دیدم،
به خدا می گفت: عجب!

من کتابی دیدم
بوی اقاقی می داد.

من گدایی دیدم
آدم می فروخت.

و خدا را به تماشای خودش می خواند
هنگام گناه.

چیزهایی دیدم
خالی از بحث و دلیل.

چیزهایی مثل یک هاون سرخ.
چیزهای دیدم
که بماند!!

شاید آنها را روزی
جایی
بنویسم با خون
و بخوانم آرام.
_ مادرم آن پایین
با زن همسایه

خواهرم را می کشت.
پدرم زنده نبود...

۰۶
شهریور

زندگی یک بازی دردآوراست

زندگی یک اول بی آخر است

زندگی کردیم اما باختیم

کاخ خود را روی دریا ساختیم

لمس باید کرد این اندوه را

بر کمر باید کشید این کوه را

زندگانی با همین غمها خوش است

با همین بیش و همین کم ها خوش است

زندگی کردیم و شاکی نیستیم

بر زمین خوردیم و خاکی نیستیم