load ing...

action blog

load ing...

action blog

this weblog powered by manoochehr.jamali

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۸/۱۷
    god
محبوب ترین مطالب
  • ۹۳/۰۸/۱۷
    god
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۱/۱۰/۲۱
    M&F
آخرین نظرات
  • ۸ مهر ۹۳، ۱۴:۴۷ - Afshin 72
    :((
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۸:۱۵ - ✘ y мσяÐέ
    :|
نویسندگان
۰۷
خرداد

هفدهم مهر ماه هزار و چهارصد و یک ساعت هفت و بیست دقیقه عصر

همون تاریخی نحسیه که هیچوقت از ذهن و خاطرم پاک نمیشه. همون روزی که خواهرمو از دست دادم.

با اینکه حدود هشت ماه از این موضوع میگذره اما نه تنها از بار غم و اندوهم کم نشده بلکه هر روز بدتر از دیروزش شدم.

یجورایی فقط دارم باهاش کنار میام . غم از دست دادن خواهرم اون چیزی نبود که من طاقتشو داشته باشم.

فروپاشیدم از تمامی جنبه ها.

۲۸
آبان

"مثلا بنویس: برگرد خونه منتظرم."

نشستیم هی برات شعر خوندیم، شعر نو، غزل، مثنوی، دو بیتی‌های زیر لبی، حافظ، مولانا، حتی آقا شاملو! گفتیمت "دلبرا، صنما، جان جانا؟" دلبرونه خندیدی. گفتیم "اون قلب قشنگت خونه ماست، نشه یه‌وقت بیرونمون کنی بگی دیگه نمی‌خوامتااا! قلبت که هیچی، آخه خودتم خونه‌ی مایی! هرجا که بریم تهش برمی‌گردیم و ختم می‌شیم به خودِ خودت." ایندفعه دلبرونه نگریستی. چیزی که یه عمرِ تموم منتظرش بودیم! زیر لبی گفتی: 

"پس برگرد خونه منتظرتم..."

#رویا_نیکپور

#رادیو_چهرازی🍂

۲۸
آبان

وقتی خیلی کوچک بودم مادرم یه تلفن دیواری خرید. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفا بود! ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم، روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود.

رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود.

گفت: اطلاعات لطفا.

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد.

پرسید: مامانت خانه نیست؟

گفتم: هیچکس خانه نیست.

پرسید خونریزی داری؟

جواب دادم : نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.

پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟

گفتم: می توانم درش را باز کنم.

صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم. پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست.... سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.

روزی که قناری ام مرد، با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند، عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟

گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دو دلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.

سالها بعد، وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفآ!

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش، پاسخ داد اطلاعات.

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.

خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟

گفت: تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.

پرسید: دوستش هستید؟

گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.

گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید، برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ...

۲۸
آبان

عادت داشت نوک خودکار را بین لب‌هایش بگیرد. 

یک روز جامدادی‌اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم.

می‌دانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانی‌ای بود، فقط من و خودکارها.

وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لب‌هایم آبی شده، می‌خواستم بگویم برای این‌که او آبی می‌نویسد. همیشه آبی!

۲۷
آبان

حالم جوریه که انگار تمام سال های زندگیم رو داشتم تند تند تایپ میکردم،

حالا که سرمو آوردم بالا میبینم؛

زبون کیبورد رو تغییر نداده بودم.

۲۷
آبان

اگر از نوه های من هستید و این متن را میخوانید به احتمال زیاد من مرده‌ام.. در حال حاضر من دانشجوی ترم اخر کارشناسی مهندسی صنایع هستم و امروز بیست  هفتیمین روز از هشتمین ماه سال 1398 است .. قیمت بنزین همین چندروز پیش سه برابر شد وبه سه هزار تومان رسید .. مردم به خشم امدند و خیابان ها را بستند و چند بانک و پمپ نزین را اتش زدند .. اینترنت ها هم قطع است و فقط چند سایت محدود برای من باز میشوند .. ورزش سه ،فیلیمو، نماوا ، دیوار و شیپور برخی از این سایت ها هستند .. وضعیت خوبی نیست و مصبب این اتفاقات دولت است .. این را برای نوه هایم نوشتم .  دوستتان دارم .. البته اگر عمر من برای نوه‌ داشتن کفاف دهد .. 

۲۷
آبان

داد زد که چرا خشک شده ای؟!

و قبل از اینکه فرصت کنم بگویم: "سرم را نگذاشته بودی"...رفت سراغ خودکار دیگر!

۱۲
مهر

اهاى تنها دلیل زنده بودنم ..?
تو رو که دارم ..?
 دنیا مال منه ..?ا
 دیگه آرزویی ندارم ..??
 همه ى آرزوی من ، همیشه با تو بودنه ..?
صدای تپشای قلبم ..❤
 هنوز باور نمیکنم که عاشقم ..?
هنوز باور نمیکنم که بدون تو هیچم ..?
اگه تو نباشی ...? آره عزیزم ! ? میمیرم ..?
 تو رو که دارم عشــقــو با تـمام وجودم حس میکنم ..?
لطافت عشقو لمس میکنم ..? واسه چند لحظه ..?
نفسو تو سینَم حبس میکنم ..? و یه نفس داد میزنم : ?
عشقم با تمام وجودم دوست دارم.. ??

۱۷
آبان
خدایا نخواه که*مرگ*هم ارزویم شود...
۱۱
مهر
دیگر بوی آدمیزاد نمی دهیم !

گرگ ها هم برای خوردنمان ناز میکنند
۱۰
مهر
دانلود اهنگ بسیار زیبای وطن از شاهین خان!!!

http://bayanbox.ir/id/4222569277494933334?info
۱۰
مهر
به سلامتی "گرگی"

که فهمید چوپان خواب است

اما زوزه اش را کشید

تا از پشت خنجر نزند....
۱۰
مهر
این که میگویند زن حجاب داشته
باشد که مرد به گناه نیافتد،
مثل این است که بگویند:آفتاب نتابد که بستنی هایمان آب نشود
(سیمین دانشور)
۰۸
مهر
از همون اول گرگ و سگ رو با هم اشتباه میگرفتم...!چون وقتی دیدمت توی چشمات سگ با وفا بود نه گرگ درنده...!!
۰۸
مهر
میترسم اگر یک شب هم راضی شدی ب خوابم بیای....من بیادت بیدار نشسته باشم...میترسم...
۰۸
مهر
به سلامتی کسی که به خاطرعشقش عرق میخوره ولی نمیدونه که عشقش داره توبغل کسی دیگه عرق میکنه!!