خداحافظ ای ماه غفران و رحمت / خداحافظ ای ماه عشق و عبادت
خداحافظ ای ماه نزدیکی بر آرزوها / خداحافظ ای ماه مهمانی حق تعالی
خداحافظ ای دوریت سخت و جانکاه / خداحافظ ای بهترین ماه الله
خداحافظ ای...
خداحافظ ای ماه غفران و رحمت / خداحافظ ای ماه عشق و عبادت
خداحافظ ای ماه نزدیکی بر آرزوها / خداحافظ ای ماه مهمانی حق تعالی
خداحافظ ای دوریت سخت و جانکاه / خداحافظ ای بهترین ماه الله
خداحافظ ای...
دفترم را باز می کنم
اولین صفحه حکایت از رفتنت است
به صفحات دیگر نگاه میکنم
تمام صفحات دفتر از نبودنت
از غم دوریت
از چشم انتظاریم
و از امید بازگشتنت پر کرده ام
تنها یک برگ سفید باقی مانده
برگی را که برای آمدنت خالی گذاشتم ام
آره امسالم مثل هر سال چشم انتظارم
عروسی رفتن دخترها
دو، سه هفته قبل از عروسی، دغدغه خاطرش اینه که: من چی بپوشم؟! توی این مدت هر روز یا دو روز یه بار «پرو» لباس داره…
ممکنه به نتایجی برسه یا نرسه! آخر سر هم می ره لباس می خره!
بعد از اینکه لباس مورد نظر رو انتخاب کرد… حالا متناسب رنگ لباس، آرایش صورتش رو تعیین می کنه… اگر هم توی این مدت قبل از مهمونی، چیزی از لوازم آرایش کم داره رو تهیه می کنه… حتی مدل مویی که اون روز می خواد داشته باشه رو تعیین می کنه…
البته سعی می کنه با رژیم غذایی سفت و سخت تناسب اندامش حفظ بکنه…
یه رژیمی هم برای پوست اش می گیره…! مثل پرهیز از خوردن غذاهای گرم!
ماسک های زیادی هم می زاره، از شیر و تخم مرغ و هویج و خیار و توت فرنگی و گوجه فرنگی (اینا دستور غذا نیستا!) گرفته تا لیموترش
خوب، روز موعد فرا می رسه!
ساعت ۸ صبح از خواب بیدار می شه (انگار که یه قرار مهم داره) بعد از خوردن صبحانه، می پره تو حموم… بالاخره ساعت ۱۰ تا ۱۰:۳۰ می یاد بیرون… (البته ممکنه یه بار هم تو حموم ماسک بزاره… که تا ساعت ۱۱ در حمام تشریف دره!)
بعد از ناهار…!
لباس می پوشه می ره آرایشگاه، چون چند روز قبلش زنگ زده و وقت آرایشگاه گرفته برای ساعت ۱:۳۰ بعدازظهر…
توی آرایشگاه کلی نظرخواهی می کنه از اینو اون که چی کار بهترتره، هرچی هم ژورنال زیبایی هست رو می گرده آخر سر هم خود آرایشگر به داد طرف می رسه و یه مدل بهش پیشنهاد می کنه و اونم قبول می کنه!!
ساعت ۳ می رسه خونه…
بعد از پوشیدن لباس که خیلی محتاطانه صورت می گیره (که مدل موهاش خراب نشه) یه عکس یادگاری می گیره که بعدا به نامزد آینده اش نشون بده!!
ساعت ۸ عروسی شروع می شه… یه جوری راه می افته که نیم ساعت زودتر اونجا باشه!!
عروسی رفتن پسرها
اگر دو، سه هفته قبل بهشون بگی یا دو، سه ساعت قبل هیچ فرقی نمی کنه!!
روز عروسی، ساعت ۱۲ ظهر از خواب بیدار می شه… خیلی خونسرد و ریلکس! صبحانه خورده و تمام برنامه های تلویزیون رو می بینه!
ساعت ۶ بعدازظهر، اون هم حتما با تغییر جو خونه که همه دارن حاضر می شن یادش می افته که بعله.. عروسی دعوتیم…!
بعد از خبردارشدن انگار که برق گرفته باشتش…! می پره تو حموم…
توی حموم از هولش، صورتشم می بره…! (بستگی به عمق بریدن داره، ممکنه مجبور بشه با همون چسب زخم بره عروسی!)
صورتش رو اصلاح کرده، نکرده (نصف بیشتر موهارو تو صورتش جا می زاره!!) از حموم می یاد بیرون…
ساعت ۶:۳۰ بعد از ظهره… هنوز تصمیم نگرفته چه تیپی بزنه،رسمی باشه یا اسپرت…!
تازه یادش می افته که پیرهنش رو که الان خیلی به اون شلوارش می یابد اتو نکرده! شلوارشم که نگاه می کنه می بینه چند روز پیش درزش پاره شده بوده و یادش رفته بوده که بگه بدوزن..!!
کلی فحش و بده و بیراه به همه می ده که چرا بهش اهمیت نمی دن و پیراهنش که توی کمد لباساش بوده رو پیدا نکردن و اتو نکردن و چرا از علم غیبشون استفاده نکردن که بدونن شلوارش نیاز به دوختن داره…!
خلاصه… بالاخره یه لباس مناسب با کلی هول هول کردن پیدا می کنند و می پوشه (البته اگر نیاز بود که حتما به کمد لباس پدر و برادر هم دستبرد می زنه!!)
ساعت ۸ شب عروسی شروع می شه، ساعت ۹:۳۰ شب به شام عروسی می رسه..! البته اگر از عجله زیادش، توی راه تصادف نکرده باشه دیرتر از این به عروسی نمی رسه
*هنگامی که کارنامه ها را می دادند:
پسرها
شدیدا به خاطر نمرات پایین سرکوفت می خوردند و البته گاهی هم ممنوع شدن از
مشاهده کارتون ولی دخترها هیچی نمی شدند. چون قرار بود در آینده ازدواج
کنند و نان آور خانه هم نخواهند بود.
*وقتی پدر خانواده شب به منزل می آمد:
پسرها
فرار می کردند و یه گوشه ای می خزیدند تا چوقولی های مادر، کار دست شان
ندهد، ولی دخترها به بغل پدر می پریدند و چپ و راست قربون صدقه می شنیدند.
*روز اول مهر که مدرسه ها باز می شد:
پسرهای عزیز کله هایشان را با نمره 4 می زدند و مزین به لغت نامأنوس کچل می شدند ولی دخترها فقط به پسرها می گفتند: چطوری کچل؟
*در 18 سالگی:
پسرها تمام اضطراب و دلهره شان این است که دانشگاه قبول شوند و سربازی نروند ولی دخترها ورودشان به پادگان طبق قانون ممنوع است.
*در دانشگاه:
پسرها
همان روز اول عاشق می شوند و گند می زنند به امتحان ترم اولشان و مشروط می
شوند ولی دخترها فقط در بوفه می نشینند و به پسرهایی که به آنها نگاه می
کنند افاده می فروشند.
*هنگام خواستگاری:
پسرها
باید خانه، ماشین، شغل مناسب، مدرک دهن پر کن، قد رشید، هیکل خوش فرم، خوش
تیپ و هزار تا کوفت و زهرمار داشته باشند و پشت سر هم از موفقیت ها و
اخلاق خوب برای عروس خانم بگن و احتمالا انگشتری برای نشون کردن در دست سر
کار عروس خانم بکنند ولی دخترها فقط کافی است بنشینند و لام تا کام حرف
نزنند
*هنگام ازدواج:
پسرها
باید شیربها، مهریه، خرید عروسی، جواهرات گوناگون، جشن و سالن و... را
تهیه کنند ولی دخترها فقط باید جهیزیه بدهند که احتمالا به دلیل شروع خرید
جهیزیه از اوان کودکی همش بنجل شده و آقای داماد باید با تحمل هزار تا منت
آنها را قبول کرده، دور ریخته و یک سری جدید بخرد.
1- یک خانه قدیمی و کلنگی که در ابعاد ۶۰ متری باشد و هر لحظه احتمال تخریب وجود داشته باشد را پیدا کنید ، بهتر است مربوط به دوره ساسانی باشد .
۲- میز و نیمکت های شکسته خواجه قاصد از مکتب داران مظفرالدین شاه را از سراسر کشور جمع آوری کنید و به یکدیگر بچسبانید
۳- تعدادی از معلم هایی که دیروز مدرک گرفته اند و عده ای از سالخوردگان که رو به موت هستند را به عنوان اساتید برجسته معرفی و استخدام کنید .
۴- روی یکی از خر خون های مدرسه کار کنید که در کنکور قبول شود بعد اسم طرف را روی در و دیوار بزنید که مردم فکر کنند گردن رستم رو شکونده .
۵- سعی کنید هفته ای ۳۶ بار تست و امتحان برگزار کنید تا تمام بچه ها را از درس و مشق ذله کنید اگر هم نمره کم آوردند براشون معلم اختصاصی بزارین .
۶- هر ماه انجمن اولیا بگذارید و از فعالیت ها و اهداف بلند خودتان آنقدر بگویید که کف کنند و مطمئن شوند که بهترین مکان برای ذله کردن فرزندان همین جا است .
۷- سعی کنید دانش آموزان روپوش تمیز و ناخن های کوتاه و موهای مرتب داشته باشند …روزی دو بار آن را چک کنید زیرا در غیر این صورت در کنکور قبول نمیشوند .
پسر
فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به
شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد و فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.
در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند.
با
این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا
یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک
لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.
پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:
چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ.
پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکرمی کنم.
پسرک
که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر
حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.. سال ها بعد......
زن
جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند.
دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. او
بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم
به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی
به کار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز
ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت
تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب
انداخت.
جمله ای به چشمش خورد.
”همه مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخته شده است".
امضا دکتر هاروارد کلی
خوب دقت کنید:
برای اطمینان یک بار دیگر به تصویر برگردید و انگشت خود را بر روی خط جداکننده بگذارید و نگاه کنید.