شهر من گم شده است!
آری شهر من گم شده است!
شهر من در زیر پوستین زمخت و ضخیمی مستور مانده است.
و عجبا که کنون هوای سردی چون گرد و غباری بر سطح رابطه ها پاشیده مانده است!
کجاست آن رفتگر تا بروبد خاک روی رابطه ها را؟کجاست آن جارو به دست شب های تاریک و سرد!
شهر من،تمدن شکل گرفته در یک ثانیه قبل از حسرت بوسیدن رخ معشوقی است!
کوچه کوچه شهر من!کاهگلی خانه های شهر من!بی شیشه پنجره های شهر من ،اما آرام!
در شهر من نه نگاهی به نگاهی نگران است!که نگاهی به نگاهی نگران است!
شهر من گم نبود!
شهر مرا گم کرده اند!
آنانی که بر خشت خشت دیوار این شهر مهر بطلان زده اند!
حرکت خرامان کفشدوزکان سرخ خال خالی روی علف های شبنم گرفته و خیس!
صدای قورباغه ها از درون آبگیر درون رودخانه!
بوته سرخ کنگرهای از دور نمایان،پرتو نافذ خورشید از میان برگ نخل های تنیده و پیچیده بر تن کومه تار اینک روشن!
صدای تراکتور قراضه پدر و دودی سیاه به هوا برخاسته!
داس های در دست پسرکانی بازیگوش و دوان به دنبال تراکتور!
بوی دود و دوغ!بوی هیزم های سوخته زیر دیگ دوغ!بوی سرگین گوسفندان به سوی صحرا رهسپار!
بع...بع بره های از گوسفندان جدا مانده!چوپانی شال به کمر پیچیده و درونش کاسه ای حلوا!
صبح بخیر گفتن بلند پدر و پاسخ بلندتر پدربزرگ!
دخترکی جارو در دست و ظرفی آب!آب و جارو!
آن سوتر عمه اش دست در تنور،بوی نان برشته داغ از درون حصیر نان!سگ های گله به انتظار چانه ای خمیر!
و پسرکی سنگ در دست به دنبال خروسی دست از آواز برندارنده!
وه که چه بیگانه است زندگی این بشر با آن بشر در برج و بارو نشین!