load ing...

action blog

load ing...

action blog

this weblog powered by manoochehr.jamali

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۸/۱۷
    god
محبوب ترین مطالب
  • ۹۳/۰۸/۱۷
    god
مطالب پربحث‌تر
  • ۹۱/۱۰/۲۱
    M&F
آخرین نظرات
  • ۸ مهر ۹۳، ۱۴:۴۷ - Afshin 72
    :((
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۸:۱۵ - ✘ y мσяÐέ
    :|
نویسندگان

۳۴ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۱۵
تیر
مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم ؟ - بله حتماً.چه سئوالی؟ - بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟ - فقط میخواهم بدانم. - اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود10 دلار به من قرض بدهید ؟ مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم. پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کند؟ بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیازداشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد. - خوابی پسرم ؟ - نه پدر ، بیدارم. - من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟ پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...
۱۴
تیر

شهر من گم شده است!

آری شهر من گم شده است!

شهر من در زیر پوستین زمخت و ضخیمی مستور مانده است.

و عجبا که کنون هوای سردی چون گرد و غباری بر سطح رابطه ها پاشیده مانده است!

کجاست آن رفتگر تا بروبد خاک روی رابطه ها را؟کجاست آن جارو به دست شب های تاریک و سرد!

شهر من،تمدن شکل گرفته در یک ثانیه قبل از حسرت بوسیدن رخ معشوقی است!

کوچه کوچه شهر من!کاهگلی خانه های شهر من!بی شیشه پنجره های شهر من ،اما آرام!

در شهر من نه نگاهی به نگاهی نگران است!که نگاهی به نگاهی نگران است!

شهر من گم نبود!

شهر مرا گم کرده اند!

آنانی که بر خشت خشت دیوار این شهر مهر بطلان زده اند!

۱۴
تیر
باز هم زمزمه فرا رسیدن صبحی دل انگیز! صدای کوکو...کوکوی فاخته از مسافت های دور و مبهم!

حرکت خرامان کفشدوزکان سرخ خال خالی روی علف های شبنم گرفته و خیس!

صدای قورباغه ها از درون آبگیر درون رودخانه!

بوته سرخ کنگرهای از دور نمایان،پرتو نافذ خورشید از میان برگ نخل های تنیده و پیچیده بر تن کومه تار اینک روشن!

صدای تراکتور قراضه پدر و دودی سیاه به هوا برخاسته!

داس های در دست پسرکانی بازیگوش و دوان به دنبال تراکتور!

بوی دود و دوغ!بوی هیزم های سوخته زیر دیگ دوغ!بوی سرگین گوسفندان به سوی صحرا رهسپار!

بع...بع بره های از گوسفندان جدا مانده!چوپانی شال به کمر پیچیده و درونش کاسه ای حلوا!

صبح بخیر گفتن بلند پدر و پاسخ بلندتر پدربزرگ!

دخترکی جارو در دست و ظرفی آب!آب و جارو!

آن سوتر عمه اش دست در تنور،بوی نان برشته داغ از درون حصیر نان!سگ های گله به انتظار چانه ای خمیر!

و پسرکی سنگ در دست به دنبال خروسی دست از آواز برندارنده!

وه که چه بیگانه است زندگی این بشر با آن بشر در برج و بارو نشین!

۱۴
تیر
روزی در یکی ازخیابانهای نیویورک سگی به یک دختربچه حمله کردهبودکه یک مرد ازراه رسیدودختربچه را نجات داد.یک پلیس که شاهدماجرابود،پیش مردآمدوگفت:تیتراول روزنامه های فردا این خواهدبود:یک مردنیویورکی شجاع جان یک دختربچه رانجات داد.مردگفت:اما من نیویورکی نیستم.پلیس گفت:پس یک آمریکایی شجاع...؛مرددوباره گفت:اما من آمریکایی هم نیستم.پلیس گفت پس شما کجایی هستید.مردگفت:من ایرانی هستم.تیتراژاول روزنامهای فردا این بود:یک ایرانی مسلمان جان یک سگ بی گناه راگرفت